به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، نوای انتظار تلفن همراهش فرازی از مداحی محمود کریمی است که میخواند: «کی گفته من بابا ندارم، کی گفته من بی کس و کارم، کی گفته من بابا ندارم، بابای من قشنگترین بابای دنیاست، حتی اگه تو آسمون است، خوب میدونه رقیه تنهاست...». 15 ماهه بود که پدرش پیشانیاش را بوسید و رفت جبهه و این آخرین باری بود که بوسه گرم پدر را بر صورت خود احساس میکرد. بعد از آن تمام روزهایش به رنگ بی خبری و انتظار بود. چون نه خبر شهادتی برایش آمد و نه خبر سلامتی. دیگر هیچ اثری از پدر نبود. سالها با همان قاب عکس پدر که با لباس زیبای روحانیت دختر را در آغوش گرفته است زندگی کرد و پدر را با همان لباس و قامت زیبا تصور کرد. هرچند پدر همیشه در رؤیاهایش زنده بود و با او حرف می زد و حالا او فکر میکند خیلی بیشتر از کسانی که حضور جسمانی پدر را درک کردهاند، پدرش را میشناسد اما رنج بی خبری و انتظار همه روزهای کودکی و جوانیاش را پر کرده است. 34 سال از آن روزها میگذرد. دخترک 15 ماهه پدر حالا خودش یک مادر است. و وقتی برایش خبر میآورند که استخوانهای پدر پیدا شده، کار شگفتی میکند. لباسهای سفید احرامش را میپوشد و راهی معراج شهدا میشود. تصویری که برای خیلیها سوال برانگیز بود. مرضیه آقاجانی حالا از پدر و رویاهای سی و چند سالهاش سخنان فراوانی دارد.
روحانی شهید جمشید آقاجانی، پنجم اردیبهشت 1338، در روستای نرجه از توابع شهر تاکستان به دنیا آمد، پدرش عبدالله، کشاورز بود و مادرش سکینه نام داشت، به فراگیری علوم دینی و حوزوی پرداخت، روحانی بود، سال 1358 ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. او ساکن قزوین بود و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و 15 اسفند 1362، در عملیات خیبر و در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید که اثری از پیکرش به دست نیامد. تا اینکه پیکر مطهرش در جریان عملیات تفحص کشف و هویت آن از طریق آزمایشات DNA شناسایی شد.
خاطراتم از پدر بیشتر از اطرافیان است/هیچ کس شهادت پدر را ندید
تنها دختر شهید آقاجانی میگوید: پدرم 15 اسفند 62 در عملیات خیبر و در منطقه طلائیه مفقودالاثر شد. من آن موقع 15 ماهه بودم. خواهر و برادری ندارم و تنها فرزند شهید آقاجانی بودم. من هر خاطره ای از پدر دارم یا مادرم و اطرافیان تعریف کردهاند، یا در خواب دیدهام و یا در رویاهایم. البته خاطرات من از همه بیشتر است. چون من در رویاهایم خیلی با پدرم بودم. خیلی به خوابم میآمد. به خصوص وقتی بچه بودم شبهایی که فردایش روز پدر بود و من بغض میکردم به خوابم میآمد. حتی مراسم معراج شهدا را قبلا در خواب دیده بودم.
او میگوید: ما هیچ خبری از پدرم نداشتیم. دقیقا تا آن لحظهای که به ما اعلام کنند پیکرش پیدا شده، ما منتظر بازگشتش بودیم. من طی این سالها خیلی جاها تماس گرفتم با همرزمانش صحبت کردم یکی از دوستان همراهش میگفت: «وقتی خیبر خیلی شلوغ شد و باکری هم به شهادت رسید، جمشید اقاجانی فرمانده محوری از عملیات بود اما یک دفعه دیدیم نیست و هیچ خبری از او نشد. انگار غیبش زد.» به همین دلیل متوجه نشدند که در کجا به شهادت رسیده و ممکن است پیکرش افتاده باشد حتی محل دقیقی ما از شهادت نداشتیم که به سردار باقرزاده بگوییم برای تفحص. من خودم 10 سال پیش یک مراسمی برایش برگزار کردم و سنگ یادبودی هم برایش گرفتم. 10 کیلومتری پاکستان زادگاه ایشان است که حالا هم همانجا تدفین میشود.
12 هزار و 217 روز بود که هیچ خبری از پدر نداشتیم/زیباتر و پاکتر از لباس احرامم لباسی نداشتم
آقاجانی در ادامه با شنیدن خبر بازگشت پدر میگوید: 28 مرداد بود که خبردار شدیم، پیکر پدرم در تفحص پیدا شده و مشخص شده هویت پیکر مربوط به پدرم است. ما روز از 15 اسفند 62 که ایشان مفقود شده بود تا 28 مرداد 96 خبری از ایشان نداشتیم. یعنی در واقع 12 هزار و 217 روز بود که هیچ خبری از پدر نداشتیم. وقتی مشخص شد که به شهادت رسیده من که همیشه فکر میکردم میآید و در رویاهایم ایشان را زنده تصور میکردم، آن روز برایم سخت بود و فهمیدیم که پیکرش پیدا شده و دیگر امیدی هم نیست. من آن روز تقاضایی که داشتم فقط میخواستم زودتر پیکر پدرم را ببینم.
او از دلیل سپیدپوش شدنش برای دیدار پدر چنین میگوید: تا قبل از اینکه برای دیدنش به معراج بروم دو روز در این فکر بودم که وقتی دیدن پدرم میروم چه لباسی بپوشم خواستم مشکی بپوشم گفتم مشکی در شأن شهید نیست. چون شهدا زنده هستند. دوست داشتم پاکترین و زیباترین لباسم را بعد از 34 سال برای دیدار با پدرم بپوشم. خیلی فکر کردم. دیدم به غیر از لباس احرامم زیباتر و پاکتر لباسی ندارم. لباس احرامم را دو سال پیش در حج تمتع 94 که مکه بودیم پوشیدم و وقتی برگشتم در بقچه گذاشته و کنار گذاشته بودم. آن را باز کردم و تصمیم گرفتم این لباس را برای دیدار با پدرم در معراج بپوشم. بعد با همان لباس آنجا طواف کردم.
در حج با خودم تصمیم گرفتم اگر پدر بازگشت دورش بگردم
دختر شهید تازه تفحص شده اقاجانی از طواف دور پیکر پدر گفته و ادامه میدهد: البته در اصل دور پدرم طواف نکردم بلکه حس میکردم خدا در استخوانهای به جا مانده از پدرم تجلی پیدا میکند. من با آن لباسها دور خانه خدا گشته بودم. دیدم بهتر است آنجا هم گرد پدرم بگردم. وقتی مکه بودم یک عمره برای پدرم به جا آوردم. خیلی سخت اما شیرین بود. در کل آن زمان و در مسیر سعی صفا و مروه همهاش با پدرم حرف میزدم. اصلا انگار در این عالم نبودم و در یک عالم معصومانه و کودکانهای حضور داشتم. آنجا با خودم تصمیم گرفتم اگر برگشت دور خودش بگردم و اگر جنازهاش پیدا شد، دور جنازهاش بگردم و همین باعث شد که تصمیم به طواف گرفتم.
عبای پدر را بعد از 34 سال به او بازگرداندم/مادر شهید میگوید تا پسرم را نبینم جان به عزرائیل نمیدهم
او که عبای پدر را بعد از34 سال به او بازگردانده است، در این باره میگوید: لباسی هم که روی پدرم انداختم عبا و قبایش بود. 14 سال پیش آن عبا را گاهی به همسرم میدادم تا وقت نماز روی دوشش بیندازد و گاهی میایستادم و تماشایش میکردم . یک شب خیلی حالم بد شد. وقتی لباسش را تن همسرم دیدم حال بدی به من دست داد و تا صبح نتوانستم بخوابم. آن شب تصمیم گرفتم عبایش را بگذارم لای پارچه سبز متبرک حرم امام حسین(ع) و داخل بقچه و دیگر در نیاورم. تا یا خودش برگردد و یا جنازهاش. وقتی جنازهاش برگشت آن را روی پیکر کشیدم. همیشه دلم پر میکشید آن عبا را دوباره از بقچه درآورم اما 14 سال همان طور لای بقچه بود.
مرضیه اقاجانی ادامه میدهد: پدر شهید حدود 12 سال پیش فوت کرد و مادر شهید در قید حیات است اما حالش خیلی بد است. دو روز مانده بوده به اینکه خبر شهادتش را بیاورند حالش خیلی بد بود و در آی سی یو بستری بود. آنجا به همه گفته بود: «من جان به عزرائیل نمیدهم. یا خود پسرم بیاید و یا جنازهاش را برایم بیاورند که ببینم و بعد بمیرم.» همیشه میگفت: «من برای عزرائیل نماز میخوانم که به من مهلت دهد من یا پسرم و یا جنازهاش را ببینم.» مادر من هم 18 ساله بود که پدرم رفت و شهید شد اما بعد از آن هم ازدواج نمیکرد. منتظر بود تا اینکه بعد از ازدواج من به اصرار ما ازدواج کرد. هنوز هم از خاطرات پدرم زیاد میگوید.
با در آغوش گرفتن پیکرش خستگی 34 سال از تنم رفت
فرزند این شهید تازه تفحص شده از احساسش بعد از شنیدن بازگشت پدر و زمانی که او را در آغوش گرفت چنین میگوید: دو روز است هر کسی که به من پیام میدهد، هم تبریک میگوید و هم تسلیت. دو روز با خودم فکر میکردم و میگفتم من شبیه کی هستم که باید هم تبریک بشنوم و هم تسلیت بشنوم. دیدم شبیه کسی هستم که در چاهی آویزان شده است. بالا را که نگاه میکند روزنه امید دارد اما آن معلق بودن برایش عذاب آور است. اما الان شبیه اینست که آن طناب را بریدهاند و من کف چاهم. دیگر زجر آن معلق بودن و انتظار و بیخبری را ندارم اما دیگر امیدی هم ندارم که بتوانم خودش را بغل کنم. البته بعد از در آغوش گرفتن پیکرش انگار خستگی 34 سال از تنم رفت. به خودش هم گفتم: «من گریه میکنم ناراحت نشو. اینها همه اشک شوق است. حال دخترت خوب است. زندگی دخترت خوب است. اصلا نگران نباش. اینها همه به خاطر شوق است. من توانستم با سختی درسم را بخوانم و به لطف تو زندگی خوبی دارم.»